ادامه دریافتهای دفتر چهارم مثنوی 25 حکایت پارسای رها از خویش در سال قحطی
پارسایی وارسته در سال قحطی شادمان بود.مردم همه نگران و در هراس از قحطی.
از او پرسیدند در این خشکسال خانمان سوز چرا می خندی؟؟!!
پاسخ داد زمین در نظر شما سراسر قحطی است؛ در نظر من بهشت و شادمانی است.
در جوامع الحکایات عوفی آمده است:
سبب توبه و تحول شقیق بلخی آن بود که در سال قحطی غلامی زنگی دید که می خندید و نشاط می کرد.شقیق او را گفت این چه زمان نشاط است؟؟!!
گفت من از قحطی چه خبر دارم که خواجه ام دو انبار غله دارد و دانم که مرا ضایع نمی گذارد.
مولانا در این جا به مقام "رضا"توجه دارد.
اگر دیدگاه آدمی به حادثه های جهان دگرگون شود و از خواست های خویش دور شوی هستی به تو لبخند می زند و تو را در آغوش شادمانی می گذارد و مظهر "مومن مانند کوه "استوار است می شود.
من همی بینم به هر دشت و مکان
خوشه ها انبه ،رسیده تا میان3250
من سراسر دشت را پر از خوشه های انبوه می بینم. (نگرش پارسا)
ز آزمون من دست بر وی می زنم
دست و چشم خویش را چون بر کنم؟3252
دستم را بر این خوشه های لطف خداوند می کشم.چگونه می توانم دست و چشمم را از آنها بردارم و ناشاد باشم.
با پدر از تو جفایی می رود
آن پدر در چشم تو سگ می شود3255
وقتی خطایی می کنی پدر بر تو خشم می گیرد. (سگی و گرگی و ....را در وجود انسان می دانسته اند در مقابله با انسانیت)
آن پدر، سگ نیست تاثیر جفاست
که چنان رحمت ،نظر را سگ نماست3256
در واقع خطای تو و نگرش تو که گناهکار هستی پدر مهربان را در نظرت سگ (خشمگین)جلوه داده است.
گرگ می دیدند یوسف را به چشم
چونکه اخوان را حسودی بود و خشم
یوسف به آن نازنینی برای برادران حسود جون گرگ است که باید از وجودش خلاص شوند.
@arameshsahafian
+ نوشته شده در شنبه ۱۳۹۶/۰۱/۱۹ ساعت ۸:۱۶ ق.ظ توسط مهدی صحافیان
|
سر در چاه اینترنت می کنم و دردهای دلم را میگویم ناگهان همه از آن با خبر می شوند!