گويند كه واعظی سخنور**** درمجلس وعظ سایه گستر
از دفتر عشق نكته می راند**** و افسانه عاشقی همی خواند
خر گمشده ای بر او گذر كرد *و ز گمشده اش ورا خبر كرد
زد بانگ كه كیست حاضر امروز ***كز عشق نبوده خاطر افروز
نی محنت عشق دیده هرگز ***نی جور بتان كشیده هرگز
برخاست ز جای، ساده مردی* هرگز ز دلش نزاده دردی
كان كس منم ای ستوده دهر ***كز عشق نبوده هرگزم بهر
خر گمشده را بخواند كای یار ***اینک خر تو، بیار افسار

واعظی در حال بیان ریزه کاری های عرفانی است و شنوندگان غرق در شور آگاهی؛ ناگهان انسان زمختی وارد مجلس می شود و سراغ خر گم شده اش را می گیرد.
 مجلس شور و سرور عرفانی به هم می‌خورد.
واعظ عارف،(با چرخش گونیای تفکر )آن را به یک فرصت برای ادامه مباحث عرفانی خود تبدیل می‌کند و  از حاضران مجلس می پرسد چه کسی تا کنون عاشق نشده است؟!
انسان ساده لوحی دست بلند می کند و سخنران می گوید بیا خرت پیدا شد.(آدمی بدون عشق،به انسانیت نمی رسد.)
 همان گونه که سعدی نیز می گوید:
پندارم آنکه ندارد با تو تعلقی        
 نه آدمی که صورتی از سنگ و رو بود
@arameshsahafian