برگزیده ادب پارسی با توجه به " رستاخیز تمدن ایرانی" ۴۸
موضوع: بهره جستن پادشاه از سرآمدان طب و فلسفه۲
سپس فرمان داد تا فیلسوف را که نامش شنگه بود بیاورند و از او به نیکی پذیرایی کنند.آنگاه کوزه ای پر از روغن گاو برایش فرستاد. شنگه هزار سوزن در آن فروبرد و سر به مهر باز گرداند. اسکندر فرمان داد سوزن ها را آب کنند و از آن شمش سیاهی بسازند و آن را برای شنگه برگردانند.شنگه از آن آیینه ای زیبا ساخت و فرستاد.اسکندر فرمان داد که آینه را در آب دریا بیندازند تا زنگ بزند.آنگاه آینه زنگاری را باز گرداند.
شنگه آینه را صاف و روشن کرد و به سوی اسکندر فرستاد.
اسکندر از زیرکی او و دریافت درست از آنچه در دل داشت، در شگفت افتاد و او را پیش خواند و پرسید: خواسته من از فرستادن کوزه پر از روغن چه بود؟ گفت: تو می خواستی به من بگویی که دلم پر از خرد و دانش است و چیزی در آن نمی گنجد.اسکندر گفت راست گفتی پرسید: تو با فرو بردن سوزنها در روغن می خواستی چه بگویی؟ گفت: من گفتم ریزه کاری هایی از پند نیک می دانم که اگر هم دل تو پر از دانش باشد، در آن جا می گیرد، اسکندر گفت راست گفتی.خواسته من از ساختن شمش سیاه چه بود؟ گفت: تو می خواستی وانمود کنی از گناهان وخونهای بسیاری که ریخته ام، سنگدل شده ام.اسکندر گفت نیک گفتی.پرسید تو چرا از آن آینه ساختی؟ گفت: می خواستم بگویم می توانم به دل تو راه یابم و آن را دگرگون کنم و بهبود بخشم.اسکندر: نیکو کردی.پرسید: من چرا آن را زنگ زده به تو بازگرداندم؟ گفت: می خواستی بگویی چنان دلم تباه گشته که پندهای تو نمی تواند آن را به صلاح آورد.
اسکندر: من همین را خواسته بودم تو چرا آن را روشن و صاف کرده به من بازگرداندی؟گفت: بر آنم که می توانم با سخنی نرم و زیبا آن را روشن کنم و پرده از روی آن برگیرم.
اسکندر: خداوند به تو نیکی دهاد و زمینی که چون تو را پرورده است آباد گرداند.
نویسنده این کتاب گوید:در باره قابوس پسر وشمگیر مانند این داستان شنیده ام: برای شگفتی قابوس، پسری زیبا از کهستان فرستادند که در زیبایی و دلپذیری بی مانند بود و برای همین روبندی بر چهره می افکند تا دلها را نرباید. چون قابوس یک نگاه او را دید از چنان زیبایی در شگفت ماند، لیکن ترسید که شیفته او شود.پس گفت: اگر او را برای خود نگاه دارم دلم را خواهد ربود و خردم را افسون خواهد کرد و مرا از کارهایم بازخواهد داشت و اگر او را رها کنم دیگری از او بهره خواهد برد و دل به دنبالش خواهد بود چاره این است که او و خود را آسوده کنم پس فرمان داد او را بکشند( شاهنامه کهن: ۲۴۸- ۲۴۶)
دکتر مهدی صحافیان
آرامش و پرواز روح
سر در چاه اینترنت می کنم و دردهای دلم را میگویم ناگهان همه از آن با خبر می شوند!